دارای دل و جرئت، دلیر، در تصوف عارف، خداشناس، برای مثال غلام عشق شو کاندیشه این است / همه صاحب دلان را پیشه این است (نظامی۲ - ۱۱۸)، سبک بار مردم سبک تر روند / حق این است و صاحب دلان بشنوند (سعدی۱ - ۶۱)، داری عشق، شوق و عاطفه
دارای دل و جرئت، دلیر، در تصوف عارف، خداشناس، برای مِثال غلام عشق شو کاندیشه این است / همه صاحب دلان را پیشه این است (نظامی۲ - ۱۱۸)، سبک بار مردم سبک تر روند / حق این است و صاحب دلان بشنوند (سعدی۱ - ۶۱)، داری عشق، شوق و عاطفه
پاکیزه شدن. بی غل و غش شدن. نقیض کدر شدن: تا روی به جنبش ننهد ابرشغبناک صافی نشود رهگذر سیل ز خاشاک. منوچهری. از این گونه تضریبها میساختند تا دل وی بر ما صافی نمیشد. (تاریخ بیهقی). وبدین تحفظ و تیقظ اعتقاد من در موالات و مؤاخات تو صافی تر شد. (کلیله و دمنه). که لئیمان در جفا صافی شوند چون وفا بینند خود جافی شوند. مولوی. ، مسخر شدن. بی منازع شدن. مستخلص شدن: آن پادشاهی همه بگرفت و آن دههاکه ویران بود همه آبادان کرد [اردشیر] و برابر مداین شهری بنا کرد و به پارس بازآمد و به اصطخر نشست و آن پادشاهی و آن ممالک او را صافی شد... (ترجمه طبری). عبداﷲ پسر خویش محمد را در هرات امیر کرد و به مرو باز شد و همه خراسان او را صافی شد و این سال شصت وپنج بود... (ترجمه طبری). و بشار را بکشتند و بست و سواد آن، صالح بن النصر را صافی شد. (تاریخ سیستان ص 192). چون وقت نماز پیشین بود درهاء حصار بگشادند و شهر امیر طاهر را صافی شد. (تاریخ سیستان ص 349). وحسن امارت بگذاشت و پادشاهی معاویه را صافی شد. (تاریخ سیستان ص 90). چون عبداﷲ زبیر بر تخت خلافت بنشست - رضی اﷲ عنه - به مکه، و حجاز و عراق او را صافی شد. (تاریخ بیهقی ص 186). خبر فتح مکران آوردند و صافی شدن این ولایت. (تاریخ بیهقی ص 240). وی [سبکتکین] بدان وقت که به بست رفت و بایتوزیان را بدان مکر و حیلت برانداخت و آن ولایت وی را صافی شد. (تاریخ بیهقی ص 458). تا همگنان را برداشت [اردشیر] و جهان او را صافی شد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 19). بر وی جمع شدند و تابع او گشتند و پادشاهی (او را) صافی شد. (مجمل التواریخ و القصص). همه خراسان و ماوراءالنهر بر امیر سعید صافی شد. (تاریخ بخارا ص 112). و رجوع به صافی شود
پاکیزه شدن. بی غل و غش شدن. نقیض کدر شدن: تا روی به جنبش ننهد ابرشغبناک صافی نشود رهگذر سیل ز خاشاک. منوچهری. از این گونه تضریبها میساختند تا دل وی بر ما صافی نمیشد. (تاریخ بیهقی). وبدین تحفظ و تیقظ اعتقاد من در موالات و مؤاخات تو صافی تر شد. (کلیله و دمنه). که لئیمان در جفا صافی شوند چون وفا بینند خود جافی شوند. مولوی. ، مسخر شدن. بی منازع شدن. مستخلص شدن: آن پادشاهی همه بگرفت و آن دههاکه ویران بود همه آبادان کرد [اردشیر] و برابر مداین شهری بنا کرد و به پارس بازآمد و به اصطخر نشست و آن پادشاهی و آن ممالک او را صافی شد... (ترجمه طبری). عبداﷲ پسر خویش محمد را در هرات امیر کرد و به مرو باز شد و همه خراسان او را صافی شد و این سال شصت وپنج بود... (ترجمه طبری). و بشار را بکشتند و بست و سواد آن، صالح بن النصر را صافی شد. (تاریخ سیستان ص 192). چون وقت نماز پیشین بود درهاء حصار بگشادند و شهر امیر طاهر را صافی شد. (تاریخ سیستان ص 349). وحسن امارت بگذاشت و پادشاهی معاویه را صافی شد. (تاریخ سیستان ص 90). چون عبداﷲ زبیر بر تخت خلافت بنشست - رضی اﷲ عنه - به مکه، و حجاز و عراق او را صافی شد. (تاریخ بیهقی ص 186). خبر فتح مکران آوردند و صافی شدن این ولایت. (تاریخ بیهقی ص 240). وی [سبکتکین] بدان وقت که به بست رفت و بایتوزیان را بدان مکر و حیلت برانداخت و آن ولایت وی را صافی شد. (تاریخ بیهقی ص 458). تا همگنان را برداشت [اردشیر] و جهان او را صافی شد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 19). بر وی جمع شدند و تابع او گشتند و پادشاهی (او را) صافی شد. (مجمل التواریخ و القصص). همه خراسان و ماوراءالنهر بر امیر سعید صافی شد. (تاریخ بخارا ص 112). و رجوع به صافی شود
آگاه. بینا. دیده ور. عارف. صاحب حال. روشن ضمیر: غلام عشق شو کاندیشه این است همه صاحب دلان را پیشه این است. نظامی. شتابندگانی که صاحب دلند طلبکار آسایش منزلند. نظامی. دل اگر این مهرۀ آب و گل است خر هم از اقبال تو صاحب دل است. نظامی. گفت پیغمبر که زن بر عاقلان غالب آید سخت و بر صاحب دلان. مولوی. و در زمرۀ صاحب دلان متجلی نشود مگر آنگه که متحلی شود به زیور قبول امیر کبیر. (گلستان). صاحب دلی را گفتند: بدین خوبی که آفتاب است نشنیده ایم که کس او را دوست گرفتست. (گلستان). منجمی به خانه درآمد، یکی مرد بیگانه دید با زن او بهم نشسته، دشنام و سقط گفت... صاحب دلی بر این واقف شد. (گلستان). یکی از صاحب دلان زورآزمایی را دید بهم برآمده... (گلستان، باب دوم). عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام بخوردی و تا به سحر ختمی بکردی. یکی از بزرگان شنید گفت:اگر نیم نانی بخوردی و بخفتی به نزدیک صاحب دلان پسندیده تر بودی. (گلستان). آورده اند که یکی از وزراء به زیردستان رحمت آوردی... روزی به خطاب ملک گرفتار آمد، همگنان در استخلاص او سعی کردند... تا ملک از سر خطای او درگذشت. صاحب دلی بر این حال اطلاع یافت. (گلستان، باب اول). ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی به حیف و توانگران را دادی به طرح. صاحب دلی در حق او گفته بود... (گلستان، باب اول). یکی از ملوک...همی گفت که مرسوم فلان را... مضاعف کنید که ملازم درگاه است. صاحب دلی بشنید، فریاد از نهادش برآمد. پرسیدندش چه دیدی ؟ گفت مراتب بندگان به درگاه خداوند همین مثال است. (گلستان). وقتی در سفر حجاز طایفۀ جوانان صاحب دل همدم من بودند. (گلستان، باب دوم). بر رأی روشن صاحب دلان که روی سخن بدیشان است پوشیده نماند. (گلستان). نان از برای کنج عبادت گرفته اند صاحب دلان نه کنج عبادت برای نان. (گلستان، باب دوم). صاحب دلی به مدرسه آمد ز خانقاه بشکست عهد صحبت اهل طریق را. (گلستان، باب دوم). مگر صاحب دلی روزی به رحمت کند در حق درویشان دعائی. (گلستان). سخن را روی با صاحب دلان است نگویند از حرم الا به محرم. سعدی. صاحب دل و نیک سیرت و علامه گو کفش دریده باش و خلقان جامه. سعدی. جوانی هنرمند وفرزانه بود که در وعظ چالاک و مردانه بود نکونام و صاحب دل و حق پرست خط عارضش خوشتر از خط دست. سعدی (بوستان). به آخر نماند این حکایت نهفت به صاحب دلی بازگفتند و گفت. سعدی (بوستان). که مرد ارچه دانا و صاحب دل است به نزدیک بی دانشان جاهل است. سعدی (بوستان). شنیدم که صاحب دلی نیکمرد یکی خانه بر قامت خویش کرد. سعدی (بوستان). چنین گفت یک ره به صاحب دلی که عمرم بسر شد به بی حاصلی. سعدی (بوستان). سبکبار مردم سبکتر روند حق این است و صاحب دلان بشنوند. سعدی (بوستان). زبان دانی آمد به صاحب دلی که محکم فرومانده ام در گلی. سعدی (بوستان). خنک آنکه در صحبت عاقلان بیاموزد اخلاق صاحب دلان. سعدی (بوستان). یکی رفت و دینار از او صدهزار خلف ماند و صاحب دلی هوشیار. سعدی (بوستان). زبون باش تا پوستینت درند که صاحب دلان بار شوخان برند. سعدی (بوستان). دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا. حافظ. گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند. حافظ. حلقۀ زلفش تماشا خانه باد صباست جان صد صاحب دل آنجا بستۀ یک مو ببین. حافظ
آگاه. بینا. دیده ور. عارف. صاحب حال. روشن ضمیر: غلام عشق شو کاندیشه این است همه صاحب دلان را پیشه این است. نظامی. شتابندگانی که صاحب دلند طلبکار آسایش منزلند. نظامی. دل اگر این مهرۀ آب و گل است خر هم از اقبال تو صاحب دل است. نظامی. گفت پیغمبر که زن بر عاقلان غالب آید سخت و بر صاحب دلان. مولوی. و در زمرۀ صاحب دلان متجلی نشود مگر آنگه که متحلی شود به زیور قبول امیر کبیر. (گلستان). صاحب دلی را گفتند: بدین خوبی که آفتاب است نشنیده ایم که کس او را دوست گرفتست. (گلستان). منجمی به خانه درآمد، یکی مرد بیگانه دید با زن او بهم نشسته، دشنام و سقط گفت... صاحب دلی بر این واقف شد. (گلستان). یکی از صاحب دلان زورآزمایی را دید بهم برآمده... (گلستان، باب دوم). عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام بخوردی و تا به سحر ختمی بکردی. یکی از بزرگان شنید گفت:اگر نیم نانی بخوردی و بخفتی به نزدیک صاحب دلان پسندیده تر بودی. (گلستان). آورده اند که یکی از وزراء به زیردستان رحمت آوردی... روزی به خطاب ملک گرفتار آمد، همگنان در استخلاص او سعی کردند... تا ملک از سر خطای او درگذشت. صاحب دلی بر این حال اطلاع یافت. (گلستان، باب اول). ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی به حیف و توانگران را دادی به طرح. صاحب دلی در حق او گفته بود... (گلستان، باب اول). یکی از ملوک...همی گفت که مرسوم فلان را... مضاعف کنید که ملازم درگاه است. صاحب دلی بشنید، فریاد از نهادش برآمد. پرسیدندش چه دیدی ؟ گفت مراتب بندگان به درگاه خداوند همین مثال است. (گلستان). وقتی در سفر حجاز طایفۀ جوانان صاحب دل همدم من بودند. (گلستان، باب دوم). بر رأی روشن صاحب دلان که روی سخن بدیشان است پوشیده نماند. (گلستان). نان از برای کنج عبادت گرفته اند صاحب دلان نه کنج عبادت برای نان. (گلستان، باب دوم). صاحب دلی به مدرسه آمد ز خانقاه بشکست عهد صحبت اهل طریق را. (گلستان، باب دوم). مگر صاحب دلی روزی به رحمت کند در حق درویشان دعائی. (گلستان). سخن را روی با صاحب دلان است نگویند از حرم الا به محرم. سعدی. صاحب دل و نیک سیرت و علامه گو کفش دریده باش و خلقان جامه. سعدی. جوانی هنرمند وفرزانه بود که در وعظ چالاک و مردانه بود نکونام و صاحب دل و حق پرست خط عارضش خوشتر از خط دست. سعدی (بوستان). به آخر نماند این حکایت نهفت به صاحب دلی بازگفتند و گفت. سعدی (بوستان). که مرد ارچه دانا و صاحب دل است به نزدیک بی دانشان جاهل است. سعدی (بوستان). شنیدم که صاحب دلی نیکمرد یکی خانه بر قامت خویش کرد. سعدی (بوستان). چنین گفت یک ره به صاحب دلی که عمرم بسر شد به بی حاصلی. سعدی (بوستان). سبکبار مردم سبکتر روند حق این است و صاحب دلان بشنوند. سعدی (بوستان). زبان دانی آمد به صاحب دلی که محکم فرومانده ام در گلی. سعدی (بوستان). خنک آنکه در صحبت عاقلان بیاموزد اخلاق صاحب دلان. سعدی (بوستان). یکی رفت و دینار از او صدهزار خلف ماند و صاحب دلی هوشیار. سعدی (بوستان). زبون باش تا پوستینت درند که صاحب دلان بار شوخان برند. سعدی (بوستان). دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا. حافظ. گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند. حافظ. حلقۀ زلفش تماشا خانه باد صباست جان صد صاحب دل آنجا بستۀ یک مو ببین. حافظ